امروز اصلا تمرکز ندارم..خوابای درهم زیاد دیدم..سحری هم زیاد نخوردم! انقدر بی حوصله بودم که تو راه مهد اصلا به حرفای فاطمه توجه نکردم و جوابی ندادم..حتی یادم نمیاد که وقتی وارد مهد شد نگاهش کردم یا نه! فقط سریع به سمت شرکت حرکت کردم.
الان که اصلا حال مهمونی رفتن و مهمونی دادن رو ندارم. امیدوارم فردا حالم خوب بشه چون فردا شب خانواده همسر و خانواده خاله اش را افطاری دعوت کرده ایم. همین الان به ذهنم رسید چقدر خوب میشه که افطاری را در پارک و فضای باز باشیم. اگر بتونم همه چی رو طوری آماده می کنم که بتونیم ببریم پارک. توی فضای باز که باشی آستانه تحمل جاری هم بالاتر میره!
پ.ن: بعید میدونم با این حالی که دارم ژله های تزریقی خوب از کار دربیان.