نمیخواستم اول صبح اولین روز هفته همه احساساتم رو بنویسم..
احساس آدم بین 24 ساعت چقدر میتونه متفاوت باشه..پنجشنبه شب با یه احساس شاد و آروم و سبک خوابیدم.. ولـــــــــــــــی دیشب اصلا ذره ای از اون حس رو نداشتم.. بی حوصله بودم..انگار دلم رو چنگ میزدن..حالت ت.ه.و.ع داشتم.. به سختی خوابم می رفت و نهایتا نیم ساعت بعد از خواب می پریدم.. دیشب کنار تخت دخترک خوابیدم..هر وقت که از خواب می پریدم به چهره معصومش نگاه می کردم که چقدر آروم و بی دغدغه خوابیدم..روزی چندبار به این حال کودکی و خنده های از ته دلش حسادت می کنم..
اصـــــــــلا حوصله ندارم.. نمی دونم از چی بنویسم..به کدوم یکی از موضوع های معلق در ذهنم فکر کنم و بذارمش کنار..
پ.ن: شاید بعدا به این پست افکار درهم را اضافه کنم و یکی یکی بذارمشون کنار..ولی این خیلی بد ِ که اصلا نمیشه نوشت.. نمی دونم چجوری بنویسم.. نه اینجا و نه حتی روی کاغذ سفیدی که از صبح گذاشتم روی میزم..
عزیزم باز جی شد وقتی افکار درهم اومدن به دختر مازت فکر کن که اوج خوشبختی هست
هروقت این حال رو دارم فقط دخترکم میتونه کمکم کنه
نمی نویسم ..... چون می دانم هیچ گاه نوشته هایم را نمی خوانی! حرف نمی زنم .... چون می دانم هیچ گاه حرف هایم را نمی فهمی! نگاهت نمی کنم ...... چون تو اصلاً نگاهم را نمی بینی! صدایت نمی زنم ..... زیرا اشک های من برای تو بی فایده است! فقط می خندم ...... چون تو در هر صورت می گویی من دیوانه ام
عزیز دلم شاید نزدیک پریودت باشه . منم این طوری میشم. از کارهایی که خوشت نمیاد انجامشون بدی دوری کن و برو دنبال شادی و نشاط .
دخملی می تونه کمک شایانی به مامانش بکنه . باور نداری دل به دلش بده ببین چقدر شارژت میکنه خانوم طلا .
منم میرم دنبال شادی و نشاط ولی گاهی اوقات حوصله شادی هم ندارم
فقط دخترکم میتونه نشاط و انرژی بده