صندوقچه صورتی خانوم کوچولو

صندوقچه صورتی خانوم کوچولو

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ
صندوقچه صورتی خانوم کوچولو

صندوقچه صورتی خانوم کوچولو

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

روزانه نوشت

این روزها بنظرم خیلی سریع می گذره.. زمان برام غیر قابل لمس شده..تا ساعت رو نگاه می کنم وقت انجام کار بعدی رسیده.

پنجشنبه برادر همسر اومدن پیشمون و جمعه ما به خانه مادر رفتیم. دخترک یکم با شیطنت های زیادش عمو جان رو کلافه کرد..آخرشم گفت اصلا تبلت نده خودمون داریم.. تبلت بابا جونم رو می گیرم که یه عالمه هم بازی داره.

دیروز با وایبر به همسر پیام میدادم و صحبت می کردیم..وقت نهار بود و گفت من برم نهار شمام بفرمایید..گفتم نهار چی هست منم اومدم تا نیم ساعت جوابی نیامد..گفتم چه نهاری بود که منو یادت رفت؟ گفتن امروز از بیرون نگرفتیم و داداش از خونه غذا آوردن..زن داداش زحمت کشیدن. گفتم خب پس نوش جان خودتون دستپخت جاری که از گلوم پایین نمیره!

امروز همسر بدون هماهنگی استیک آماده گرفتن. در عمل انجام شده قرار گرفتم. خودمم دلم یه غذای بیرون می خواست ولی جدول کالری مدام در ذهنم مرور می شد. از این گذشته فست فود تو خونمون ممنوع اعلام شده نهایتا شش ماهی یکبار.

ولی خب خیلی خوشمزه بود. گاهی اوقات میشه از این سورپرایزها بخوبی استقبال کرد.


مادرهمسر دیروز از کربلا رفتن نجف و انشاالله فردا بسلامتی تشریف میارن. امروز با خواهر همسر رفتیم خونه رو مرتب کردیم. فردا صبح هم خرید و ظهرم استقبال. فردا رو استراحت میکنن و اقوام سه شنبه میان دیدار.

انشاالله این سفر قسمت همه عاشقان حضرت بشه.

روزانه

به قدری خوابم میاد که انگار دو شبانه روز نخوابیدم..

مادر همسر را بدرقه کردیم کربلا..انشاالله که سلامت باشن و سفر پر خیر و برکتی داشته باشن.

از مادر خواستم فقط دعا کنن ولــــــــی از برادر همسر و جاری انتظار سوغاتی دارم آدمی نیستم که به مادیات توجه کنم..نــــه اصــــــلا! ولی خب سوغاتی رو دوست دارم. همیشه کنجکاوم بدونم دیگران برای من چه انتخابی دارن.. حتی اگر مورد علاقه و باب میلم نباشه همین که به یادم بودن برام کافیه.

برادر همسر تنهاست..خونه ما یا خواهرش هم به سختی میره.. به غیر از املت و غذاهای اینچنینی غذای دیگه ای بلد نیستن..واقعا نمی دونم چکار کنم..شرایط هم طوری نیست که بتونیم غذا ببریم..واقعا اگر قبول کنن و بیان خونه خیلی خوب میشه..دخترکم تنها نمیمونه

افکار درهم

نمیخواستم اول صبح اولین روز هفته همه احساساتم رو بنویسم..


احساس آدم بین 24 ساعت چقدر میتونه متفاوت باشه..پنجشنبه شب با یه احساس شاد و آروم و سبک خوابیدم.. ولـــــــــــــــی دیشب اصلا ذره ای از اون حس رو نداشتم.. بی حوصله بودم..انگار دلم رو چنگ میزدن..حالت ت.ه.و.ع داشتم.. به سختی خوابم می رفت و نهایتا نیم ساعت بعد از خواب می پریدم.. دیشب کنار تخت دخترک خوابیدم..هر وقت که از خواب می پریدم به چهره معصومش نگاه می کردم که چقدر آروم و بی دغدغه خوابیدم..روزی چندبار به این حال کودکی و خنده های از ته دلش حسادت می کنم..

اصـــــــــلا حوصله ندارم.. نمی دونم از چی بنویسم..به کدوم یکی از موضوع های معلق در ذهنم فکر کنم و بذارمش کنار..


پ.ن: شاید بعدا به این پست افکار درهم را اضافه کنم و یکی یکی بذارمشون کنار..ولی این خیلی بد ِ که اصلا نمیشه نوشت.. نمی دونم چجوری بنویسم.. نه اینجا و نه حتی روی کاغذ سفیدی که از صبح گذاشتم روی میزم..