صندوقچه صورتی خانوم کوچولو

صندوقچه صورتی خانوم کوچولو

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ
صندوقچه صورتی خانوم کوچولو

صندوقچه صورتی خانوم کوچولو

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

گردش

آخر هفته ی خوبی رو پشت سر گذاشتیم خدا رو شکر.. مکان خاصی توی فکرمون نبود فقط رفتیم بیرون..پارک، هایپرمارکت، بازی های طبقه بالا و کلی خرید!!!

فصل مدارس و فرمایشات دخترک شروع شد..کیف، دفتر، مداد رنگی و کلیه لوازم تحریر را جدید و نو میخواد! از هر دری صحبت کردم فایده نداشت! گاهی اوقات دلم نمی خواد تسلیم خواسته هاش بشم ولی خب نمیشه! اخم ناک که میشه نمی تونم مقاومت کنم! تو هر تصمیمی درگیر این دوراهی هستم

روز های آخر شهریور همه چیز یجور دیگست..همیشه خاطرات برام مرور میشه..هفته پیش از جلوی لوازم تحریر رد میشدم کتابهای دبیرستانی آورده بودن، چند دقیقه صبر کردم و کتابها رو نگاه کردم.. ولی اعتراف می کنم که دلم برای دوران دبستان بیشتر تنگ شده. به خاطر دل خودم و دخترک باید یه سری به لوازم تحریری بزنیم.

اینم چهره ی اخم ناک دخترک شیطون


همه چی آرومه . . .

روزگاری در مرغزاری گنجشکی بر شاخه یک درخت لانه ای داشت و زندگی می کرد .گنجشک هر روز با خدا راز ونیاز و درد دل می کرد و فرشتگان هم به این رازو نیاز هر روزه خو گرفته بودند تا اینکه بعد از مدت زمانی طوفانی رخ داد و بعد از آن ، روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت!

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: " می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

" فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

" با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.

" گنجشک گفت:

" لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.

سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:

" ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. " گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

خدا گفت: " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. " اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد..

----------------------------------------------------------------------------------------------------------


خدا رو شکر میکنم بخاطر همه محبتهایی که در حق ما داشته و داره.بعضی وقتا این محبت طوری جلوه گر میشه که ما فکر میکنیم سختی و ناراحتیه و چه بسا همینطور هم باشه اما در باطن اون اتفاق تدبیر و حکمت الهی نهفته است.


این روزها روزای آرومی رو پشت سر میزاریم.وقتی به دخترم نگاه میکنم و شادیهاش و شیطونیاش قند توی دلم آب میشه و به خودم میگم خوشبختی یعنی همین یعنی همین لحظه های شاد یعنی همین پیش هم بودنا .


دخملی این روزا شیرین زبونیاش بیشتر شده وقتی تو تلوزیون میبینه همه از مدرسه و درس حرف میزنن خیلی دلش هوایی میشه. یهو از خاطرات مهدش تعریف میکنه و با هم دیگه میخندیم


خدایا به ما توانایی درک بیشتر و بهتر از موقعیتهای زندگیمون را عطا کن و اینکه به این اعتقاد برسیم که دستمون همیشه تو دست خدای بزرگیه که ما رو آفریده ، هدایتمون میکنه و میخواد که به بهترین جاهایی برسیم که مصداقی باشیم برای آینکه باز هم در ملکوت این ندای بپیچه که " فتبارک الله احسن الخالقین " (آفرین باد بر خدا که بهترین آفرینندگان است)

باز هــــم...

روزهــــــام فقط شده نگرانی،  استرس و لرزش دست شدید.. این لرزش توی تمام بدنم وجود داره.. مغز استخوان پاهام و دستام می لرزه..به خصوص دست چپم..وقتی شیشه مربا از دستم افتاد لرزش دستم بیشتر شد..حس می کنم استخوان های انگشتام و حتی رباط و مفصلشون درد می کنه..تعادل ندارم نه تعادل روحی و نه تعادل جسمی. دلم نمی خواد دخترکم منو تو این حال ببینه.

فکرم پیش مامان، بابا ، داداش و خواهر ته تغاری هم هست..وقتی بابا همه چی رو تو خودش می ریزه و فشارش میره بالا.

همسر این روزها همش درگیر کار شده. استرس و فشار کاری و بـــاز هم طپش قلب.

خدایا کمکم کن بتونم تمام نقشها و وظیفه هامو به خوبی انجام بدم..شرایط انجام وظیفه هامو سخت می کنه..مخصوصا در مقابل دخترم..


خانواده همسر برنامه ی شمال دارن، با این شرایط نمی تونیم بریم. دلم یه سفر و آب و هوای تازه می خواست ولی بــــــــاز هــــــم...

عید مبارک

« اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی و حُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً ... ».


میلاد هشتمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت مبارک باد.

سوغاتی

بسلامتی زائران از کربلا تشریف آوردن..

به پیشنهاد همسر سه شاخه گل گرفتیم تا نوه های خردسال تقدیم کنند به زائران.

دخترک به مادر، دختر برادرشوهر به جاری و پسر خواهر شوهر به دایی اش.

خدا رو شکر مادر که تعریف می کنن راحت بودن و مشکل خاصی نبوده. وامــــــــا سوغاتی هــــا

مادر زحمت کشیدن برای نوه های دختر عروسک حباب ساز آوردن و برای نوه ی پسر موتور آوردن. یعنی من عاشق سوغاتی بچه ها شدم..هم بخاطر شوق و ذوق بچه ها و هم بخاطر اون عروسک و موتور. به شوخی به مادر گفتم میشه یه موتور هم به ما بدین نگه داریم..بعدا لازم میشه

بنده هم خیلی بخاطر سوغاتی هام خوشحال شدم. یک چادر رنگی، پارچه بلوز و دامن و یک روسری دستشون درد نکنه خیلی زحمت کشیدن برای مامانم هم یک چادر رنگی و روسری آوردن و همچنین جانماز و تسبیح و مهر کربلا.

برای همسر هم دو عدد تیشرت و یک پیراهن. فکر کنم سوغاتی ها از همه بیشتر شد.

و امــــــــا خانم جاری برای همه مهر و تسبیح آوردن. گفتن به این علت که دفعه اول نبوده که مشرف شدن خیلی ریز نشدن برای سوغاتی دادن. به هر حال جاری ست دیگــــــــر.. بگذریم ولی من الان هنوزم فکرم پیش اون موتور مونده! باید بریم خونه خواهر شوهر تا من موتور بازی کنم! البته هر روز با دخترک کلی حباب پخش می کنیم تو خونه ولــــــــی برعکس همه بچه ها این دختر ما خیلی پاستوریزه تشریف داره، خیلی زود میگه مامان عروسکمو بذار تو کمد خراب نشه!!! والا زمان ما کمد اسباب بازی ها در اختیار دختر همسایه و بچه های فامیل بود.