صندوقچه صورتی خانوم کوچولو

صندوقچه صورتی خانوم کوچولو

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ
صندوقچه صورتی خانوم کوچولو

صندوقچه صورتی خانوم کوچولو

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

همه چی آرومه . . .

روزگاری در مرغزاری گنجشکی بر شاخه یک درخت لانه ای داشت و زندگی می کرد .گنجشک هر روز با خدا راز ونیاز و درد دل می کرد و فرشتگان هم به این رازو نیاز هر روزه خو گرفته بودند تا اینکه بعد از مدت زمانی طوفانی رخ داد و بعد از آن ، روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت!

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: " می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

" فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

" با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.

" گنجشک گفت:

" لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.

سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:

" ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. " گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

خدا گفت: " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. " اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد..

----------------------------------------------------------------------------------------------------------


خدا رو شکر میکنم بخاطر همه محبتهایی که در حق ما داشته و داره.بعضی وقتا این محبت طوری جلوه گر میشه که ما فکر میکنیم سختی و ناراحتیه و چه بسا همینطور هم باشه اما در باطن اون اتفاق تدبیر و حکمت الهی نهفته است.


این روزها روزای آرومی رو پشت سر میزاریم.وقتی به دخترم نگاه میکنم و شادیهاش و شیطونیاش قند توی دلم آب میشه و به خودم میگم خوشبختی یعنی همین یعنی همین لحظه های شاد یعنی همین پیش هم بودنا .


دخملی این روزا شیرین زبونیاش بیشتر شده وقتی تو تلوزیون میبینه همه از مدرسه و درس حرف میزنن خیلی دلش هوایی میشه. یهو از خاطرات مهدش تعریف میکنه و با هم دیگه میخندیم


خدایا به ما توانایی درک بیشتر و بهتر از موقعیتهای زندگیمون را عطا کن و اینکه به این اعتقاد برسیم که دستمون همیشه تو دست خدای بزرگیه که ما رو آفریده ، هدایتمون میکنه و میخواد که به بهترین جاهایی برسیم که مصداقی باشیم برای آینکه باز هم در ملکوت این ندای بپیچه که " فتبارک الله احسن الخالقین " (آفرین باد بر خدا که بهترین آفرینندگان است)

نظرات 1 + ارسال نظر
فافا یکشنبه 23 شهریور 1393 ساعت 10:26

سلام بتی جان. داستان قشنگی بود ...
خداروشکر که دخملی هست خوشبختی مامان و باباش رو تکمیل کنه .
خداروشکر که خوبی های زندگی رو می بینی و خداروشکر که آروم شدی .
برای دعای آخرت هم آمـــــــــــــــــــین .

سلام فافا جان.
ممنونم عزیزم. خدا رو صد هزار مرتبه شکر.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.