در حال خودم آرام آرام قدم میزنم در حیاطی بزرگ با سنگهای سفید، دوستم، دکتر، کنار دیوار
میایستد و میگوید اینجاست، همین جا بود... و من بدنم می لرزد،
و باز میگوید " اینجا پیشترها که من آمده بودم دیوار داشت ، سالها پیش، همه را خراب کردند، کم
کم ، آرام آرام" و نه با انگشت اشاره که با سر به چند نفری که ایستادهاند اشاره میکند و میگوید:" اگر
دستشان بود همین گنبد سبز را هم خراب کرده بودند".
هر وقت میروم آنجا همیشه برای خودم کوچهای را مجسم میکنم با خانههای گلی و میآیم از باب
جبرئیل رو به روی خانه بانو میایستم، تمام وجودم میلرزد،
این روزها دلم آنجاست، گاهی با خود خودم مینشینم و میروم "روضه" گوشهای دور از چشم همه
شعر میخوانم تا تمام شوم، تمام.
بعد دوباره ، در حال خودم آرام آرام قدم میزنم در حیاطی بزرگ با سنگهای سفید، دوستم، دکتر، کنار
دیوار میایستد و میگوید اینجاست، همین جا بود...
و من تمام قد میایستم
رو به روی نمیدانم کجا سلام میکنم
السلام علیک ایتها المغصوبه حقها ...
بانو! میدانم "سکوت همیشه علامت رضا نیست" ، میدانم...
...............
پ.ن.۱: وقتی دلم هوای روزهایی رویایی رو داره این متن رو می خونم..
پ.ن.۲: عمو خان هر سال قربانی دارند.. آبگوشت نذری خوردیم..دیداری با اقوام تازه کردیم. خوب بود، خوش گذشت، خدا رو شکر.
مطلب جالبی بود .
دعاهای خوبی کردی انشالله به زودی نصیب خودت بشه عزیزم
ممنونم.